خاطره ای زیبا از حجت الاسلام محسن قرائتی:
وارد حرم امام رضا علیه السلام شدم،جوانی را دیدم که زنجیر طلا به گردن کرده بود.متذکر حرمت آن شدم ،او در جواب گفت:می دانم و به زیارت خود مشغول شد.من ابتدا ناراحت شدم،زیرا او سخنم را شنیدو اقرار به گناه کرد و با بی اعتنایی دوباره مشغول زیارت شد.
بعد به فکر فرو رفتم که الان اگر امام رضا علیه السلام نیز از بعضی از خلافکاری های من بپرسد،نمی توانم انکار کنم وباید اقرار کنم!با خود گفتم:پس من در مقابل امام رضا علیه السلام و آن جوان در مقابل من،اگر من بدتر نباشم بهتر نیستم!
بعد از چند لحظه همان جوان کنار من نشست و گفت: حاج آقا! به چه دلیل طلا برای مرد حرام است؟من دلیل آوردم او قبول کرد.پیش خود فکر کردم که چون روح من در مقابل امام رضا علیه السلام تسلیم شد،خداوند هم روح این جوان را در مقابل من تسلیم کرد.
نظرات شما عزیزان: